داستان از اونجایی شروع شد که ......
رها خانم با زانتیا....
ویبره می رفت تو کوچه ها...
که یهو مزاحمی تو کوچه سر راهش چراغش سبز میشه..
رهایی چرا ویبره میری ؟
رها خانم هم با اکراه میگه...
دارم میرم به سلمونی..
که شب برم به مهمونی...
مزاحمی هم که از اینکه رها جوابشو داد کیفش کوک بود میگه..
-رها خانم نازنین با زانتیای نقطه چین..
یه کمی به من سواری می دی ؟!...
رهااااااا هم که حسابی حرصش در اومده میگه...
نه که نمی دم...
در همین زمان پسره با بغض میگه...
-چرا نمی دی ؟...
رها خانم موزمار هم با یه قیافه کوفتی میگه..
واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم..
اما تو چی ؟... نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری/موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه
و اینگونه بود که پسر مزاحم برای همیشه دمش و گزاشت رو کولشو رفت...و رها هم همچنان در فراق یار هر هر میخندد...
نظرات شما عزیزان:
عرفان
ساعت10:37---24 خرداد 1392
ک* شعر هات جالب بود
بیشتر تمرین کن